مسیربندگی

  • خانه 

یک حکایت

12 تیر 1396 توسط زهرا پندار

​حکایتی واقعی درشهر قم
راننده تاکسی خاطره ای تعریف میکرد که روزی در پایان کار مسافرکشی ام به سمت خانه ام میرفتم ، که در مسیر با شخصی که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود مواجه شدم ،قصد سوار کردنش را نداشتم اما وقتی از کنارش رد شدم وبا صدای بلند گفت مسجد جمکران ،ومن که تقریبا خانه ام درهمان مسیر بود ایستادم ازقضا ایشأن روحانی وسید هم بودند وبه همین دلیل خواستم لطفی هم کرده باشم.

خلاصه پس ازتوافق برسرکرایه  که کرایه کمی هم بود اما به دلیلی که عرض کردم ایشان را سوار کردم، دربین راه چند بار به طورگذرا چهره ایشان را از آینه مقابلم چک کردم ،و واقعا چهره ای بسیار زیبا ونورانی هم داشت،ودر دل خودم گفتم نکنه ایشان امام زمان باشند، در همین گیر ودار بودم که روحانی گفت وارد یک مسیر فرعی شوم که نسبتا  به دلیل عدم نصب چراغ برق تاریک هم بود ،بعد از طی مسیری گفتند که بایستید ومن هم ایستادم ،ایشان مبلغ۲۰۰۰تومان به من دادند واز تاکسی پایین آمدند ،قراربود که کرایه ۵۰۰تومان باشد ،من هم ۱۵۰۰تومان برداشتم که بدهم که هرچی منتظر شدم روحانی نیامد،ازماشین پیاده شدم واطراف تاکسی را نگاه کردم خبری نبود از ایشان، دیگه یقین حاصل کردم که ایشان خود شخص امام زمان بودند که من دیدارشان کردم .
از طرفی خیلی خوشحال بودم که اینکه چنین سعادت نصیبم شده واز طرفی هم خیلی ناراحت از اینکه فرصت نشد بیشتر از این ازحضور ایشان استفاده کنم ،اما با خودم گفتم اون ۲۰۰۰تومانی را که ازش گرفتم را به عنوان تبرک نگه میدارم تا برکت زندگی ام شود .

رفتم خانه وجریان را برای خانواده ام تعریف کردم وآنها هم کلی منو سرزنش کردند که چه فرصتی را از دست دادم، این قضیه گذشت تا اینکه بعداز چند روز اتفاق جالبی افتاد …
ازقضا چند روز بعد ،در یک مسیری میرفتم که همان روحانی را دیدم که یک دستش باند پیچی شده آویزان به گردنش کنار خیابان ایستاده بود،من که سراز پا نمیشناختم ،تاکسی را با عجله نگه داشتم وپیاده شدم وبه سمت ایشان دویدم وایشان را در آغوش گرفتم وگفتم یا  یابن الحسن شما کجا اینجا کجا آقا .

روحانی که تازه منو شناخته بود، بمن گفت یابن الحسنو کوفت،یابن الحسنو زهرمار ،مرتیکه کنار کانال لوله گاز منو پیاده کردی ،من به محض پیاده شدن افتادم توکانال وبیهوش شدم وبعدشم گذاشتی رفتی .

من که تازه فهمیده بودم که جریان از چه قراره بدو بدو می رفتم سمت تاکسی که در برم، که شیخ  فریاد میکشید باقی کرایمو بده ومن بی توجه به فریاد های حاجی  درفتم

مطلب قبلی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مسیربندگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس